میگذرم…
#به_قلم_خودم
#ترلان
در دنیایی زندگی میکنیم که نمیتوانی نه خوب باشی و نه بد،خوب باشی خائنی بد هم باشی خائن… در هر دوجایگاه به چشم گناهکار به تو مینگرند…
دلگیر که میشوم دست به قلم برمیدارم تا دلم را روی کاغذ بریزم…
کوله پشتی ام را از همه دارایی ام پر کرده ام.. حسرت، غم، دلی پر از درد و چشمی پر از اشک..خیلی وقت است میان این همه جایی ندارم.. هستم اما فراموش شده ام هستم اما تکراری شده ام. باید دلم را بردارم و از اینجا بروم.هیچکس نفهمید این من، چقدر تنهااست.چقدرمحتاج کسی است دستش را بگیرد،از روی زمین بلندش کند،زانوانش را بتکاند و بگوید من کنارت هستم،نمیگذارم زمین سر خم کردنت را ببیند چه رسد خم شدن زانوانت را..
آدمهای زیادی به زندگی ام آمدند و رفتند.با تجربه های…. تجربه خیانت،خنجر،نمک خوردن و نمکدان شکستن،تجربه غریبه بودن برای دوستانت… دوستانم؟؟
در چوبی قدیمی را باز میکنم و پا به کوچه ای تنگ و کاهگلی میگذارم که تمام کودکی ام را پابه پای من دوید و کودکی ام را در آغوش داشت..با هر قدمی که برمیدارم انگشتانم را روی دیوار میکشم.خاک میشوند و میریزنداما باید ردپایی بگذارم برای کسانیکه دنبالم خواهند آمدو ذلتنگم خواهندشد…کسی دلتنگ من خواهدشد؟جای خالی ام را احساس خواهندکرد؟بغض میکنم.چقدر غریب بودن سخت است.سخت آدمهارا دوست بداری اما خنجرشان تا عمق قلبت فرورفته باشد.تازه میفهمم حال فرهاد را. شاید از غصه شیرین کوه کن نشد.شاید دست به تیشه برداشت تا نشنود صدای مردمانی که میگویند«دوستت ندارد».بیچاره فرهاد.وبیچاره من که نخواستم واگرخواستم هم نداشتم.قطره اشکی برروی گونه سرازیرمیشود.
من میروم و باران پشت سرم آب میریزد..برخواهم گشت؟به حرمت این اشکها و این دل شکسته دیگرنه…
به پشت سرم نگاه می اندازم.رد پایی نمانده و باران است که بی رحم میشوید..کاش مرا هم سوار بر قایقی میکرد و می انداخت به دریای دل آدمها.دلم فریاد میزند بمان.. اما پای رفتنم عجول تر است.میداند دل آدمهاتنگ که نه، سنگ شده است.به راهم ادامه میدهم و به نا کجا آبادی میروم و آنجا بدون عطر حضور کسی صبح تا غروب و غروب تا گرگ و میش به آسمان خیره میشوم و میگویم فقط خودت باش.زمین جای قشنگی نیست…
« و آخر این منِ تنها، در کوچه پس کوچه های کاهگلی خاطرات، خواهد مرد…»
موضوعات: بدون موضوع
[یکشنبه 1398-02-15] [ 10:54:00 ق.ظ ]